جدول جو
جدول جو

معنی گنه گور - جستجوی لغت در جدول جو

گنه گور
(گُ نِ)
دهی است از دهستان چای باسار بخش پلدشت شهرستان ماکو که در 16500 گزی باختر پلدشت و 3500 گزی شمال شوسۀ پلدشت به ماکو واقع شده است. هوای آن مالاریایی و سکنه اش 34 تن است. آب آن از ساری سو تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری وصنایع دستی آنان جاجیم بافی. راه آن مالرو است. ده قشلاق ایل میلان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

درختی با برگ های درشت و بیضی و گل های ریز سفید یا سرخ خوشه مانند و از پوست آن ماده ای گرفته می شود که در طب برای معالجه مالاریا به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گونه گون
تصویر گونه گون
گوناگون، رنگارنگ، رنگ به رنگ، جور به جور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاه گیر
تصویر گاه گیر
غافلگیر، اسبی که گاه گاه رم بکند، درد یا عارضه ای که ناگهان بروز کند، گاه گیر، گه گیر، گه گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گه گیر
تصویر گه گیر
غافلگیر، اسبی که گاه گاه رم بکند، درد یا عارضه ای که ناگهان بروز کند، گاه گیر، گه گیری
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دَ / دِ)
کسی که گوش او بوی بد دهد
لغت نامه دهخدا
گه گیر، توسن، حرون (اسب)، بی فرمان (اسب)، (زمخشری)، رجوع به گه گیر شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مجعد. پیچیده. در صفات زلف و ابرو مستعمل است. (آنندراج) :
در دلم غصۀ گره گیر است
چرخ تسکین آن دهد ندهد.
خاقانی.
کمند رومیان بر شکل زنجیر
چو موی زنگیان گشته گره گیر.
نظامی.
سر زلف گره گیردلارام
به دست آورد و رست از دست ایام.
نظامی.
زلفین مسلسلش گره گیر
پیچیده چوحلقه های زنجیر.
نظامی.
خندۀ جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست.
حافظ.
، گره دار. با گره:
کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه برهدف میراند چون تیر.
نظامی.
چین ز ابروی گره گیر تو خط هم نگشود
تا قیامت نشود نرم کمانی که تراست.
صائب (از آنندراج).
رجوع به گره بر ابرو افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ هَِ)
گرهی که بسختی باز شود، یا اصولاً باز نشود
لغت نامه دهخدا
(چُ غُ خوَر / خُر)
رجوع به گنده گو شود
لغت نامه دهخدا
(چَنَ / نِ زَ)
در تداول عامه، آنکه سخنان بزرگتر از حد خود زند. آنکه اندازۀ خود در سخن گفتن نگاه ندارد
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ)
آنکه چیزهای پست و متعفن چون روده و شکنبه و امثال آن خورد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
به معنی گوناگون که رنگارنگ باشد. (برهان قاطع). رنگهای مختلف و رنگارنگ. (ناظم الاطباء). لونالون. ملون به الوان. همه رنگ. رنگ به رنگ. از لون دیگر:
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
بر او گونه گون خوشه های گهر.
فردوسی.
نشستنگهش بد سراپرده هفت
همه گونه گون دیبه زربفت.
اسدی.
رجوع به گوناگون شود.
، جنس به جنس. انواع. (برهان قاطع). اجناس مختلف. (ناظم الاطباء). جوراجور. متعدد. متنوع. از چند نوع. بسیار. مختلف از هر قبیل و صنف. از هر دستی و از هر نوعی:
نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختندش فزونی فزون.
فردوسی.
سوم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره.
فردوسی.
ز بس گونه گون پرنیانی درفش
چه سرخ و چه سبز و چه زرد و بنفش.
فردوسی.
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
در مجلس تو آیم با گونه گون نثار.
منوچهری.
زنان را گرچه باشد گونه گون کار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار.
(ویس و رامین).
بسی هدیۀ گونه گون ساختند
به پوزش بر پهلوان تاختند.
اسدی.
بدو داد شاهی ز روی هنر
براین بیکران گونه گون جانور.
اسدی.
بگرداندش گه درون گه برون
بدان تا بگردیم ما گونه گون.
اسدی.
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان.
اسدی.
خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.
ناصرخسرو.
چو گوهر است که یک مشت خاک در تن ما
به فر و زینت او گونه گون هنر دارد.
ناصرخسرو.
از بهر گفتگوی ز کار جهان و خلق
گفتند گونه گون و دویدند چپ و راست.
ناصرخسرو.
پرجوش دیگ سینه چه داری که میپزند
در مطبخ أبیت ترا گونه گون طعام.
کمال اسماعیل.
گونه گون میدید ناخوش واقعه
فاتحه می خواند با القارعه.
مولوی.
به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون.
سعدی.
، هیأتهای مختلف. حالتهای مختلف. صورتهای مختلف. شکلهای مختلف:
ولی از قیاس و ره آزمون
همی بینمت هر زمان گونه گون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ / مِ سَ)
که گنه را از بین ببرد و بشوید:
بود گناه من آنک با تو یگانه شدم
نیست به از آب چشم هیچ گنه شوی تر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ)
دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد که در 27500 هزارگزی جنوب مهاباد به سردشت واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنه اش 122 تن است. آب آن از رود خانه مهاباد تأمین می شود. محصول آن غلات، توتون، حبوب و شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایعدستی آنان جاجیم بافی. راه آن شوسه است و تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ / مِ سَ)
آنکه گناهان را بپوشد و ندیده بگیرد. گنه بخش. گنه بخشا
لغت نامه دهخدا
(گُ نَهْ)
گناهکار. عاصی. مذنب. مجرم. آثم. اثیم. تبه کار. تباه کار. خطاکار. مقصر. خاطی. بزه کار. بزه مند:
گنه کار بهرام بدبا سپاه
بیاراست بر پیش ما رزمگاه.
فردوسی.
که نزدیک ما او گنه کار شد
وز این تاج و اورنگ بیزار شد.
فردوسی.
هر آن کس که بود اندر آن جایگاه
گنه کار بودند اگر بیگناه.
فردوسی.
امّید چنان است به ایزد که ببخشد
ایزد به ستغفار گناهان گنهکار.
فرخی.
گویی گنهکاری است کو را همی
در پیش خواجه گفت باید سخن.
فرخی.
ویحک ای ابر بر گنهکاران
سنگک و برف باری و باران.
عنصری.
چو یارگنهکار باشی به بد
به جای وی ار تو بپیچی سزد.
اسدی.
گنهکار چون بد نبیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه.
اسدی.
پیش خردمند شدم دادخواه
از تن خوشخوار گنهکار خویش.
ناصرخسرو.
دشمن عاقلان بی گنهند
زآنکه خود جاهل و گنهکارند.
ناصرخسرو.
بی گنهی تات کار پیش نیاید
وآنگه کت تب گلوگرفت گنهکار.
ناصرخسرو.
گر در حق تو شدم گنهکار
گشتم به گناه خود گرفتار.
نظامی.
گنه کاران امت را دعا کرد
خدایش جمله حاجتها روا کرد.
نظامی.
صف پنجم گنهکاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی.
نظامی.
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران.
سعدی.
گنهکار و خودرای و شهوت پرست
به غفلت شب و روز مخمور و مست.
سعدی.
با تو یاران همه در ناز و نعیم
من گنهکارم از آن میسوزم.
سعدی (طیبات).
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم.
حافظ.
و رجوع به گناهکار و گنه کاره شود.
- امثال:
گنه کار اندیشه ناک از خدای
بسی بهتر از عابد خودنمای.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327).
گنهکار چون بد نبیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327).
گنهکار گشت آنکه بشکست عهد
گزین کرد حنظل بینداخت شهد.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ)
قبر. مدفن. گور:
کشتۀ عشق را فنا مظهر جلوۀ بقاست
خانه گور بهر مرد آئینه جهان نماست.
شوکت (از آنندراج).
- امثال:
خانه گور و چراغ، کنایه از خرج بیموقع نمودن است چه در خانه گور چراغ سوختن فایدۀ معتدبه نمی بخشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ)
دهی است از دهستان سارال بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج که در 12000گزی باختر دیواندره و 4000گزی شیخ صدر واقع شده است. هوای آن سرد و سکنۀ آن 130 تن است. آب آنجا از رود خانه قزل تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گِ نِ گُ)
هانری د (1609- 1676 میلادی). مستوفی و وزیر دادگستری لوئی چهاردهم
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ وَ)
دهی از بخش قلعه زراس است که در بخش شهرستان اهواز واقع است. و دارای 106تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گونه گون
تصویر گونه گون
رنگارنگ، الوان، همه رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنده خور
تصویر گنده خور
کسی که چیز های بدبو و پست (مانند شکنبه روده و غیره) خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنده گو
تصویر گنده گو
کسی که سخنان بالاتر از حد خود گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنده گوی
تصویر گنده گوی
کسی که سخنان بالاتر از حد خود گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گند آور
تصویر گند آور
آنکه تولید گند کند عفونت آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنه پوش
تصویر گنه پوش
آنکه گناهان دیگران را نادیده بگیرد گناه بخش آمرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
درانگلیسی: بر گرفته از نام بانویی از پرو به نام کنتس دل چینچون که در سده هفدهم می زیسته نام درختی است گرمسیری که پوسته ای تلخ دارد پوستل گیاهی است از تیره روناسیان که بصورت درختهای کوچک و دارای گونه های متعدد است و در آمریکای جنوبی خصوصا پرو واکواتر و ونزوئلا بفراوانی میروید. برگهای این گیاه متقابل و گلهایش منظم و برنگهای سفید یا گلی یا ارغوانی هستند. بوی گلهایش معطر و گل آذینش خوشه یی و در برخی گونه ها دیهیم است. میوه اش کپسول و بیضوی یا استوانه یی شکل و شامل دانه های متهدد است. بطور کلی این گیاه را از روی پوست بسه نوع تقسیم میکنند: گنه گنه قرمز گنه گنه زرد و گنه گنه خاکستری. مواد موثر و دارویی پوست انواع مختلف گنه گنه از اوایل قرن نوزدهم میلادی مورد دقت و آزمایش قرار گرفت و در سال 1811 دکتر گومز از پوست گنه گنه ماده ای بدست آورد که آنرا سنکونین نامید و آن یکی یکی از آلکالوئید ها است. در سال 1820 آلکالوئید دیگری بنام کینین بوسیله کاوانتون و پلتیه از پوست گنه گنه استخراج گردید و بعد ها بتدریج مواد دارویی دیگری از پوست این گیاه بدست آمد. پوست گنه گنه علاوه بر مواد دارویی مختلف دارای مواد دیگری از قبیل مواد نشاسته یی و مواد لیپیدی و مواد صمغی و املاح معدنی است و بعلاوه دارای اسانس خاصی است که بوی پوست گیاه مزبور را مشخص میسازد. پوست گنه گنه دارای اثر مقوی و تب بر و قابض است و مهمترین آلکالوئیدش کینین است که بجای پوست گنه گنه در معالجه مالاریا مصرف میشود گنگنه کنکنه قینا قینا قنه قنه. یا جوهر گنه گنه. سولفات کینین را گویند. نخستین بار کینین بصورت نمک از پوست درخت گنه گنه استخراج شده. یا گنه گنه افلاطونی. گنه گنه. یا گنه گنه خاکستری. گنه گنه. یا گنه گنه زرد. گونه ای گنه گنه که درختی است زیبا و دارای تنه راست و اغلب در بلیوی کشت میشود. پوست این گونه گنه گنه مانند گنه گنه معمولی مورد استفاده طبی قرار میگیرد و طعمش بسیار تلخ است کنکینای اصفر. یا گنه گنه قرمز. گونه ای گنه گنه که دارای پوست قرمز و طعمش تلخ و قابض است و مانند گنه گنه معمولی مورد استفاده طبی قرار میگیرد کنکینای احمر سنکونا حمراء
فرهنگ لغت هوشیار
گره دار باگره، چین دار پر چین: کمان ابرویش گر شد گره گیر کرشمه بر بدن میراند چون تیر. (نظامی)، مجعد پیچیده (زلف و مانند آن) : خنده جام می و زلف گره گیر نگار ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست. (حافظ)، گلو گیر: در دلم غصه ای گره گیر است چرخ تسکین آن دهد ک ندهد. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی که گاه مهربان شود و گاه نامهربان آنکه گاه ملایم باشد و گاه سخت و درشت، ستوری که تن بسواری ندهد یا بسختی سواری دهد چموش مقابل راهوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنده گوش
تصویر گنده گوش
آنکه گوشش بوی بد دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گره گیر
تصویر گره گیر
مجعد، پرپیچ و تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاه گیر
تصویر گاه گیر
اسبی که گاه گاه رم می کند، غافل گیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنه گنه
تصویر گنه گنه
((گَ نِ گَ نِ))
درختی است با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ، از پوست آن دارویی برای معالجه مالاریا درست می کنند
فرهنگ فارسی معین
الوان، رنگارنگ، متنوع، مختلف
متضاد: مشابه
فرهنگ واژه مترادف متضاد